کوراب

«کوراب» عنوان نمایشگاه چند رسانهای عظیم مرکباتچی است که در بهمن ماه 1403 در گالری مژده برگزار شد.
کوراب در زبان فارسی، از نظر لغوی مترادفِ سراب بوده و در واقع شورهزمینی است در صحرا که از دور به آب ماند و به این معنی با کاف فارسی آمده و به کوراب مبدل شده است. بدینترتیب اگر عنوان مجموعه را به لحاظ مفهومی به آثار تسری دهیم با طرحی از سراب مواجه خواهیم شد. در واقع، در مجموعۀ عظیم مرکباتچی با عنوان کوراب که پیوند بین نقاشی، طراحی، حجم و شعر است، با طرحی از آب یا کوراب مواجه هستیم که این طرح از صحرایی که هنرمند، خود و ما را در آن قرار داده، تنها تخیل آب و رفتن به سوی آنرا مقدور میکند. این مجموعه شامل یک نقاشی 4 متری، کتاب هنری، مجسمه و شعری است که هر سه تشکیل دهندۀ مجموعۀ کوراب هستند. این مجموعه همانگونه که از آن صحبت کردیم و در امتدادِ نگاه هنرمند ما را در جهانی از معنا و بیمعنایی، آب و طرح تخیلی و عبث آب نگاه میدارد: پرسوناژها هر یک در جستجوی معنا هستند اما در چنین جهانی هر جستجویی اگرچه در نوع خود تلاشی برای زیستن و عبث نماندن است اما در نهایت به سراب رسیده و جستجوی آب، تنها سرابی بیمعناست. چهرههای این مجموعه هر یک در تلاش است، اما این تلاش یا ممنوع شده یا دریغ شده و یا طرحی از بیمعنایی را پی میافکند. گفتنی است ما در این مجموعه بین امر انتزاعی و فیگوراتیو در جریان هستیم و نه به فیگوراتیویتۀ محض و نه انتزاع محض میرسیم: امر فیگوراتیو طرحی کلی و روایی از آنچه دیده میشود به لحاظ معنایی برای ما میسازد، سپس ذهن ما با عبور از دنیای ادراک و فهم ابتدایی با پیوند خطوط، رنگها، حجمها و سایهها میتواند پیوند دقیقتری بین امر فیگوراتیو و منطقهای دیگر تصویری از قبیل شناختی و عاطفی برقرار کند. با این اوصاف مرکباتچی اگرچه سرابی از معنا و بیمعنایی را ترسیم مینماید اما بیننده همواره بین این دو سطح در جستجوی شناخت بوده و در این جستجو غلیانهای عاطفی پیاپی را تجربه کرده و درک میکند، بنابراین اگر چه نام مجموعه ترسیم سراب است و پرسوناژها گاه در تلاش عبثند، اما خودِ شناخت و تلاش برای شناخت از گذرِ امر تصویری نزد مرکباتچی بداعت اصیل و ماندگار است.
سهراب احمدی
همانطور که در استیتمنت این مجموعه اشاره شد، «کوراب» بر پایۀ شعری که توسط هنرمند سروده شده شکل گرفته است. در این قسمت خلاصهای از این شعر که توسط هنرمند به صورت نثر درآمده است برای تعامل بیشتر مخاطب با مجموعه قرار میگیرد:
روزی رهگذری میان راه مسیر را گم کرد و در کناری برای استراحت اتراق کرد. خواب بر وی غلبه کرد و رویای عجیبی دید؛ به مهمانسرایی پا گذاشت و اتاقی خواست که ناگاه سایهای جهان را در برگرفت و همه جا تاریک شد. سایه از رهگذر پرسید که کیست و برای چه کاری به آن جا آمده و آیا همراهی دارد؟ رهگذر پاسخ داد که مسافر است و چند روزی است که سرگردان شده و پیش از این پیرمردی همراهش بود که دور از اینجا مُرد و با انگشت نور سوخ کمسویی را نشان داد. سایه علت مردن پیرمرد را جویا شد. رهگذر گفت که آن سرخی کمجان حکایتی دارد و داستان پیرمرد را اینگونه آغاز کرد؛
روزی امیرارسلان ناغافل به اردوگاه لشکرش پا نهاد. پیرمردی را دید که در گوشهای نشسته و اشک میریزد. امیر دلیل گریهاش را پرسید و پاسخ شنید: یا امیر! از روزی که مقام پیر کمانداران را به من دادهاند روزگار من سیاه شده و پیر و جوان مرا دست میاندازند و کارهایی سخت به من میدهند که تا پیش از این چنین نبوده، در آن لحظه مگسی روی صورت امیر نشست و پیرمرد با نیت کشتن مگس کمانش را بر صورت امیر کوبید و امیر نقش زمین شد. این شد که پیرمرد را بیطعام و عریان از اردوگاه بیرون انداختند.
سایه از رهگذر پرسید که خب چه شد که پیرمرد را دیدی؟ رهگذر چنین تعریف کرد: سومین روز عید بودکه قصد کردم بروم به دیدن اقوام، پس از هشت روز رسیدم به شهر نوا، شهری بود سوت و کور و جز مرغانی که تک پا بودند چیزی ندیدم. کمی گذشت پیرمرد را برای اولین بار آنجا دیدم و رفتم تا از اونشانی بگیرم. پیرمرد داشت حکایت خودش از بیرون رانده شدنش از لشکرش و آمدن به آن شهر غریب را میگفت که شب شد و ناگهان مردان قوی از خانههایشان بیرون آمدند و یکییکی مرغان را گرفتند و به نیش کشیدند و بر سر تصاحب مرغکانِ تکه پاره همدیگر را دریدند. از دیدن این صحنه جا خورده بودم که از پیرمرد پرسیدم چگونه میتوان از این جهنم خارج شد. در جواب گفت: راهی نیست، چرا که چهار طرف شهر با اژدها بند آمده. گفتم یکی باز است، گفت که پس از اینکه وارد شدی آن هم بسته شد. دنبال چاره بودم که یکباره فکری به سرم زد. مرغی را گرفتم و با نخی بستم و رفتم به سمت دروازه، مرغ را رها کردم، اژدها دیدش و تا آمد بگیردش مرغک را کشیدم و با خود بردم سوی اژدهای دوم. بر سر مرغ بینوا جدالی درگرفت و اژدهایان با آتش نفسشان افتادند به جان همدیگر و من هم از فرصت استفاده کردم و بی سر و صدا در رفتم. همانطور که دور میشدم آن شهر بیشتر و بیشتر به خاکستر بدل میشد و اینگونه بود که به دیار شما رسیدم.
در آن هنگام آفتاب سر برآورد و مرد مسافر از خواب پرید. خبری از سایه نبود و رهگذر تا مدتها چنین خوابی ندید.